روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی مارا نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و آه فراوان بود وبس
یار مارا از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
برسر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده ام آن عهد و آن پیمان شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود؟
عشق دیرینت گسسته تاروپود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هرکس است
باش با او یاد تو مارا بس است
نظرات شما عزیزان:
|